سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آخرین سفر - وبلاگ به دوش

آخرین سفر

یکشنبه 85 دی 3 ساعت 5:47 عصر

خیلی ناراحت بودم...اصلا حالم گرفته بود
... نه به خاطر اینکه دوباره از خونوادم و زادگاهم دور می شم...اینکه کار همیشه ام بود...بهش عادت کرده بوم.
نه به خاطر اینکه دوباره داشتم می رفتم سفر...این ثفر که همیشگی نبود دوباره بر می گردم...
نه به خاطر جدا شدن از کسانی که دوستشون داشتم و بهشون عادت کرده بودم...چون حداقل امیدوار بودم دوبره می بینمشون...
نه به خاطر تموم اینها... که به خاطر عادت کردن ...عادت کرده بودم ...به خوش گذرونی...به خواب ...به غذا ...اصلا یادم رفته بود که دو تا کتاب از دانشگاه زبان آوردم که بخونم...عادت کرده بودم...و هر موقع هم یادم می اومد که باید یه نگاه هم به کتاب هام بکنم می گفتم بابا من که چند روز دیگه وقت دارم...تا رسید روز آخر ...با خودم گفتم من که این شب آخری رو هنوز فرصت دارم ...اون هم گذشت ... گفتم اشکال نداره ...توی قطار که بیکارم...!غافل از اینکه فردا اولین کلاس ساعت ۸ صبح استاد یه ترجمه یکی از این کتاب ها رو از من می خواد...

خیلی گرفته بود...و خیلی بیشتر حالم گرفته شد وقتی یادم اومد یه سفر دیگه در پیشه که بر خلاف تموم این سفر ها دیگه برگشتی نداره...و من تا الآن ۲۰ سال فرص داشتم و هیچ کاری نکردم...نمی دونم اگه الآن که حضرت عزرائیل بهم بگه حالا نوبت توئه می تونم یه بهانه ای جور کنم که از دستش در برم یا نه؟نمی دونم می تونم توی اون چند ثانیه و یا چند صدم ثانیه کارهایی رو که باید توی این ۲۰ سال می کردم رو انجام بدم یا نه ؟من که این ۲۰ سال رو هم مثل همون یه هفته گذروندم نمی دونم توی اون قطار ابدی که من رو به سمت اون دنیا می بره وقتی برای نوشتن تکالیف عقب موندم دارم یانه؟




۱.کلرجی من کامنت گذاشته بود که ...بهتره جمله های خودش رو بخونین:
بعضی وقت ها برای ما آدمها یه چیزایی مهم می شه که ...
چه حالی می ده که دم صبح تو سرما اتوبوس رو به خاطر نماز صبحت نگه داری و سرما بخوری و بری پیش امام رضا. و دست نوازش امام رضا رو روی سرت احساس کنی..

ولی حالا من می خوام بهش بگم چه حالی میده وقتی صبح توی قطار برای نماز صبح خوا موندی و فقط وقت برای وضو گرفتن داری ...وضو بگیری و بیای توی قطار نماز بخونی ...و چه بیشتر هم حال می ده که در حالی که تمام درهای قطار بسته است قطار تا تمام شدن نماز تو ساکن ایستاده باشه و هیچ حرکتی نکنه تا یه وقت نمازت باطل بشه...
و چقدر هم البته ضدحاله وقتی می ری پیش امام رضا و یادت می ره که این ممکنه آخرین زیارتت باشه ...

راستی آخرین مطلبش رو حتما بخونین خیلی جالبه...

۲.امروز توی اوتوبوس که داشتم میامدم دانشگاه دیدم چند نفر توی اوتوبوس دارن کتاب می خونن...فکرش رو بکنین ساعت ۶ صبح که که اغلب مردم توی خونه هاشون،ماشین هاشون یا حتی اوتوبوس در حال چرت زدن و خوابیدن هستند این چند نفر داشتن کتاب می خوندند...با خودم گفتم حتما دانشجو هستن و امروز امتحان دارن...
بر گشتم پشت کابین راننده اوتوبوس نوشته بود:

هم شهریان عزیز!

لطفا کتابها را از اوتوبوس خارج نفرمائید.

                               دفتر اجرایی طرح «کتاب شهر»

۳.می گن کم بنویس تا همیشه مخاطب داشته باشی ... آخه چه کار کنم بیشتر از یه هفته بود که حرف نزده بودم ...دلم داشت می پوسید...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ستاره سهیل(اپیزود دوم)
[عناوین آرشیوشده]