سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ به دوش

ستاره سهیل(اپیزود دوم)

یکشنبه 87 آبان 12 ساعت 7:26 عصر

اپیزود دوم:سهیل
چشمانش آبی نبود؛موهایش همیشه زیر روسری آبی بزرگی که مثل دختران لبنانی آن را دور صورتش می‌پیچید پنهان بود،اما اگر نبود هم فکر نمی‌کنم موهایش طلائی یا بور بوده‌باشد؛هیچ وقت چادر ملی نمی‌پوشید،می گفت:«کیسه‌گونی دوخته شده‌است،آدم احساس می‌کند همه دارند نگاهش می‌کنند»؛ اما اینها چیز هایی نبود که باعث شود یک پسر عاشق ستاره شود،اگر سیستم فیلترینگ ایران نبود و اجازه داشتم هرچیزی را بنویسم آنگاه می نوشتم که وقتی با لهجه یزدی‌اش صحبت می کرد دلت می خواست شیرینی تمام باقلوا ها و قطاب های دنیا را در لبانش خلاصه کنی...
وقتی نماز می خواندم می ایستاد به تماشایم؛خجالت می کشیدم از نماز خواندن جلوی چشمان معصومش که همیشه آینده‌ام را در آنها می‌دیدم ،آینده‌ای با یکی دو تا بچه زیر یک سقف هر چند کوچک؛ به جز الله اکبر بقیه ذکرها را آهسته می‌خواندم که صدایم را نشنود؛ وقتی قنوتم تمام می شد، الله اکبر را می گفتم، دستانم را جمع می کردم تا آماده رکوع شوم، ناگهان چشمم در چشمان ستاره می افتاد، انگار تمام دنیا را هوار می کردند روی سرم، غمی بزرگ تمام وجودم را فرا می‌گرفت و برای رهائی از این غم دوباره به خدا پناه می بردم:«اَللّهمَّ اجعَلْ عَواقِبَ اُمورِنا خیراً»
هیچ وقت نتوانستم تو خطابش کنم،وقتی صدایم می کرد دنبال واژه‌ای می‌گشتم تا علاقه‌ام را نسبت بهش نشان دهم؛اما یا واژه ها در بیان آنچه من می‌خواستم بگویم کم می‌آوردند یا حیا مانع می‌شد آنها را به کار ببرم؛ با چشمانم می‌فهماندم «بگو جانم»...
دکتر می‌گفت برای مشخص شدن علائم بیماری باید دوره پنجره که معمولا یکسال است را طی کنم، تصمیم گرفتم تا تمام شدن دوره پنجره روزه بگیرم، انگار با خدا معامله کرده بودم؛اما هیچ وقت نتوانستم روزه گرفتنم را از او پنهان کنم، از چشمانم می فهمید، در آنها دنبال چیزی می‌گشت چیزی شبیه آینده‌ای با یکی دو بچه زیر یک سقف هرچند کوچک...
خیلی دوست داشتم وقتی نتیجه آزمایش را می گیرم نوشته باشد Negative؛ جشن فارغ‌التحصیلی دانشکده آخرین فرصت بود و من نمی‌توانستم بیش از این او را منتظر بگذارم،شروع کردم به نوشتن،جمله‌ها راضیم نمی‌کردند،به ناچار کاغذ را پاره می کردم و دوباره می‌نوشتم، پاره می‌کردم و می‌نوشتم، پاره می‌کردم و می‌نوشتم ، آنقدر می‌نوشتم که گاهی حوصله خودم سر می‌رفت؛کار سختی بود هم از عشق نوشتن و هم از خداحافظی ولی من عاقبت نوشتم :
«ستاره خانم
سلام
می‌دانم الآن خودت را آماده کردی تا ازت بپرسم با من ازدواج می‌کنی؟
اما کاش می توانستم باهات صحبت کنم؛ نه؛می‌ترسم ؛ستاره به خدا می‌ترسم ؛می‌ترسم از دیدنت، می‌ترسم نتوانم حرفم را بزنم ،می‌ترسم اشکم سرازیر شود،می‌ترسم خجالت بکشم؛ می‌ترسم از عذاب وجدان...
ستاره دارم سعی می کنم هر چه را که بین ما گذشته فراموش کنم تا بلکه آرام شوم، می دانم که نمی دانی در این مدت چه اتفاقاتی افتاده ، می‌ترسم ستاره؛می‌ترسم و نمی خواهم تو را در ترسم و در عواقبش شریک کنم...
اگر نبود حیا و شرم بهت می گفتم ....
من رو ببخش ستاره؛ من شاید ...
ستاره تو رو خدا کنجکاوی نکن ،اگر من را دوست داری فراموشم کن؛می خواهم تنها باشم ،باور کن هنوز هم دوستت دارم و دوست دارم با خیالت زندگی کنم...
ستاره من رو ببخش،سعی کن فراموشم کنی و اگر هم نتوانستی در خاطراتت از من یک آدم بسازی از من غول بساز،دیو بساز،اصلا وقتی برای بچه ات داستان تعریف می کنی به جای آدم بده داستان اسم من را بگو ولی تو رو خدا حلالم کن، تو رو خدا...
حیف که نامه قدرت نشان دادن اشک نویسنده اش را ندارد تا بدانی هنوز هم نمی خواهم از تو دل بکنم اما مجبورم...
با اینکه می دانم اینجای نامه ام باید بنویسم برای همیشه خداحافظ اما باز هم نمی توانم،پس به رسم همیشه مان
فعلاً»

ادمه دارد

مرتبط:

ستاره سهیل(اپیزود اول)


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ستاره سهیل(اپیزود دوم)
[عناوین آرشیوشده]