سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امام زاده صالح - وبلاگ به دوش

امام زاده صالح

پنج شنبه 86 مهر 12 ساعت 3:59 عصر

ناگهان چشمانش را باز کرد ،فشاری که پیرمرد بر زخمش وارد کرده بود درد داشت اما به جای او پیرمرد آخ گفته بود،خون زخم وی پیرهن پیرمرد بود؛از خودش خجالت کشید خواست بگوید شرمنده اما شرمندگی مانع شد.

دوباره چشمانش را بست تا پیرمرد کارش را ادامه دهد،او را بیش تر از دکتر‌ها قبول داشت،و انگار چیزی به یادش آمده باشد چشمانش را باز کرد و روی پیرهن پیرمرد خیره شد انگار در خونی که آنجا بود دنبال چیزی می گشت،چیزی که شاید دلیل آن همه اتفاق بود؟!نمی دانست چرا ولی می دانست باید زودتر اینکار را می کرده شاید همان زمان که نگاهش لحظه لحظه از امامزاده صالح دور می شد،شاید همان زمان که اتوبوس راه خانه را درپیش گرفته بود و او پشت به خانه نگاهش را از درب امام‌زاده تا نوک گلدسته های عریان جولان می داد.

اما ایندفعه مطمئن بود.حتی به حرف پیرمرد هم گوش نمی کرد:من همیشه یک پیراهن یدکی دارم برای همین جور موقع هاست؛داشت فکر می کرد؛اگر خوب نشد چه ؟چجوری برگرده شهرستان؟!

با خودش فکر می کرد،انگار می خواست به پیرمرد التماس کند اما نمی توانست،ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد:«برم مشهد براتون دعا می کنم»،اما انگار پیرمرد برایش مهم نبود،به آرامی وسایل را سرجایشان می گذاشت و انگار نه انگار که باید از پسرک برای دعای التماس نگفته تشکر می کرد،آرام گفت : از پله های روبروی ضریح که رفتی پایین 14 صلوات برای حضرت زهرا بفرست.

یکهو چشمانش برق زد،دفعه پیش مادرش 14هزار صلوات نذر کرده بود تا او خوب شده بود،خواست نذر کند اما خجالت کشید از همان حسی را داشت که روبروی امام‌زاده صالح مانع ورودش شده بود،کم کم داشت می فهمید آن روز در امام‌زاده دنبال چه می گشته....

پسرک تنها بود...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ستاره سهیل(اپیزود دوم)
[عناوین آرشیوشده]