نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
قدبلند،خوش تیپ،چشم های مشکی و موهای لخت و بوری که هیچ وقت شانه اش نمیزد،چون فقط یک اشاره دستش کافی بود تا تمام موهایش حالت بگیرد؛با اینکه عینکی بود اما فقط موقع کتاب خواندن عینک میزد،میگفت «میخوام دنیا رو با چشمای خودم ببینم»؛اما این تمام چیزی نبود که باعث میشد یک دختر عاشق سهیل باشد...
وقتی نماز میخواند دوست داشتم نگاهش کنم،به همین دلیل هم هر وقت توی صحن مسجد دانشگاه نماز میخواند یک گوشه می ایستادم و تا نمازش تمام شود خوب نگاهش میکردم؛همیشه الله اکبر را بلند میگفت و ذکرها را آهسته میخواند اما نه آنقدری که نشود صدایش را شنید،تازه اینجوری صدایش دوست داشتنی تر هم میشد؛شیطنتی در درونم گل میکرد تا ببینم در قنوت نمازش چه میخواند:
« اللّهُمَّ صل علی محمد وآل محمد،اللّهُمَّ عجّل لِوَلِیِّک الفرج، اللّهُمَّ لا تَکِلنی(اینجایش را کمی مکث می کرد و دوباره می گفت)لا تَکِلنا الی اَنفُسِنا طَرفَةَ عَینٍ ابداً،ربنا لا تُزِغ قلوبَنا...»
همیشه همینطور بود؛وقتی می خواست الله اکبر بگوید و دستانش را جمع کند ناگهان انگار چیزی یادش بیاید دوباره دستانش را بالا می آورد،اما اینبار با صدایی آرام تر از صدایی که قنوت می خواند به طوری که دیگر حتی من هم نمیشنیدم زمزمهای میکرد؛حتماً دعایی میخواند برای خودم و خودش و آینده ای که همیشه در چشمانش خلاصه اش می کردم،آینده ای با یکی دوتا بچه زیر یک سقف هرچند کوچک؛خودش هیچی نمیگفت یعنی هیچ وقت چیزی نمیگفت فقط گوش میکرد،حتی وقتی صدایش می کردم لبخندی می زد و با چشمانش بهم میفهماند که خجالت می کشد بگوید «جانم»؛هیچ وقت به من «تو» نگفت میگفت«شما»؛هیچ وقت نتوانست روزه گرفتنش را از من پنهان کند،وقتی روزه می گرفت نه لبهایش خشک می شد ونه خسته و بی حال می شد؛تنها فرقی که داشت این بود که دیگر نمی توانستم آینده ام را در چشمانش ببینم...
جشن فارغ التحصیلی دانشکده بود،سهیل جلو آمد و یک نامه بهم داد،آن روز سهیل روزه نبود اما هر چه گشتم نتوانستم آینده ام را در چشمانش ببینم...
طاقت نیاوردم و نامه را همانجا باز کردم:
«ستاره خانم
سلام
میدانم الآن خودت را آماده کردی تا ازت بپرسم با من ازدواج میکنی؟
اما کاش می توانستم باهات صحبت کنم؛ نه؛میترسم ؛ستاره به خدا میترسم ؛میترسم از دیدنت، میترسم نتوانم حرفم را بزنم ،میترسم اشکم سرازیر شود،میترسم خجالت بکشم؛ میترسم از عذاب وجدان...
ستاره دارم سعی می کنم هر چه را که بین ما گذشته فراموش کنم تا بلکه آرام شوم، می دانم که نمی دانی در این مدت چه اتفاقاتی افتاده ، میترسم ستاره؛میترسم و نمی خواهم تو را در ترسم و در عواقبش شریک کنم...
اگر نبود حیا و شرم بهت می گفتم ....
من رو ببخش ستاره؛ من شاید ...
ستاره تو رو خدا کنجکاوی نکن ،اگر من را دوست داری فراموشم کن؛می خواهم تنها باشم ،باور کن هنوز هم دوستت دارم و دوست دارم با خیالت زندگی کنم...
ستاره من رو ببخش،سعی کن فراموشم کنی و اگر هم نتوانستی در خاطراتت از من یک آدم بسازی از من غول بساز،دیو بساز،اصلا وقتی برای بچه ات داستان تعریف می کنی به جای آدم بده داستان اسم من را بگو ولی تو رو خدا حلالم کن، تو رو خدا...
حیف که نامه قدرت نشان دادن اشک نویسنده اش را ندارد تا بدانی هنوز هم نمی خواهم از تو دل بکنم اما مجبورم...
با اینکه می دانم اینجای نامه ام باید بنویسم برای همیشه خداحافظ اما باز هم نمی توانم،پس به رسم همیشه مان
فعلاً»
ادامه دارد...
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
لیست کل یادداشت های این وبلاگ