وقتی خیلی دوستشون داری که حتی بدون اجازه شون پای کامپیوتر نمی ری ....
وقتی این قدر بهشون عادت کردی که حتی هیچ چی رو جز اونها دوست نداری...
وقتی یه پدر و مادر خوب توی دنیا داری و خیلی هم دوستشون داری...
نمی دونی اگه یه وقت اونها رو نداشته باشی چی کار می کنی...
نمی دونی اگه یه روز اونها رو ازت بگیرن چطور می تونی نقاشی خوشگلت رو اسکن کنی...
نمی دونی اگه یه روز اونها رو از دست بدی شاید نتونی خبر درگذشتشون رو توی وبلاگت بنویسی...آخه همیشه اونها بودند که برات می نوشتن...یادت رفته خودت گفتی که تو فقط حرف می زنی و اونها برات می نویسن..!
به هر حال این اتفاق افتاد ...اونهایی که کمکت می کردن وبلاگ بنویسی... قالب وبلاگت رو مشخص کنی ... می بردنت بازار تا یه دست گرمکن و یه تکپوش تیم منچستر بگیری ... وحتی می بردنت مدرسه تا سرما نخوری مریضی ات بیشتر بشه...و شاید که نه حتما هزار تا کار دیگه می کردن و تو توی وبلاگت نمی نوشتی...برای همیشه از پیشت رفتن...
حالا دیگه من اصلا نمی دونم باید از اینکه یه بچه هفت ساله وبلاگ نویسه باید خوشحال باشم ...یا از اینکه یه کودک سرخوش پدر و مادرش رو از دست می ده ناراحت باشم...
شوکه شدم وقتی این خبر رو از سوزن بان شنیدم ... امیدوارم خود خدا بهش کمک کنه...
می تونید از طریق کامنت های این کوچولوی سرخوش بهش تسلیت بگین...
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
لیست کل یادداشت های این وبلاگ