توی پارک نشسته بود و آخرین شماره همشهری جوان رو ورق میزد،بیشتر از آنکه مجله بخواند حواسش به اطرافش بود،به کلاغی که تنها روی تلی از خاک نشسته بود،قبل از آنکه او بیاید؛به دختر و پسر و جوانی که سعی داشت بفهمد نامزدند یا دوست؛البته چه فرقی می کند توی این دوره و زمانه دوست و نامزد که یکی است؛به پیرمردی که آطرف تر روی نیمکت خوابیده بود؛به دختران جوانی که اول فکر کرده بود توریستند و بعد که نزدیک تر آمده بودند فهمیده بود به قول آقاجون از اون باکلاس هان.
کلاغ پریده بود حتما فهمیده بود که درباره او هم نوشتند،خجالت کشیده بود.
به پیرمرد انتظامات که آرام و آهسته با لباس فرم آبی رنگ جلوی هر نیمکتی سرعتش را کمتر می کرد تا بلکه سر از کار اهالی پارک درآورد؛به جوانی که سیگار می کشید،راستی مگر سیگار مبطل روزه نیست؟پسرک فکر می کرد توی این شهر شلوغ...بگذریم مگر چقدر مهمه که کی روزه است و کی نیست؟
شرمش آمد بشتر نگاه کند،نگاهش را پایین انداخت،درست روی شیطان جلد مجله،چند سرباز خیالش را بی خیال کردند،انگار می خواستند او را هم در شادی مرخصی شان شریک کنند.
هر وقت پارک می رفت دوست داشت به صحبت های دختر و پسرهای جوان گوش کند اما خجالت می کشید به آنها نگاه کند... واقعا فرق دوست و نامزد چیست؟
کلاغ دوباره برگشت و روی همان تل خاک نشست،انگار پایان داستان را می دانست و آمده بود تا از نزدیک آن را ببیند،شاید هم می خواست بداند پایان این قصه خانه ای برایش دارد یا باز هم «کلاغه به خونش نمی رسه» ؛دختر و پسری نگاهش را بریدند و روی نیمکت آنطرفی نشستند،می خواست بازهم گوش کند،گرمایی در کنارش احساس کرد،دختری در کنارش نشست،پسرک بلند شد،این بار فهمیده بود فرق دوست و نامزد چیست؟!
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
لیست کل یادداشت های این وبلاگ