دوست داشت عقربه های ساعت را جلو بکشد تا کلاس زودتر تمام شود،بالاخره کاسه صبرش از پنجره های کلاس لبریز شد،با سرعتی از از کلاس بیرون رفت که دختران فضول آخر کلاسس هم که همیشه زیر چشمی و سر در گریبان به جلویی ها می خندیند هم فرصت نکردند بفهمند چگونه صندلی جلویشان خالی شد.
حرکت ماشینها برایش کند شده بود،سرعت صد کیلومتر را ترافیک سنگین می دید،تا به بیمارستان رسید هزاربار با خودش گفته بود نکند...از فکر کردن درباره اش هم می ترسید،زبانش را گاز می گرفت و به ساعت نگاه می کرد و آرامم طوری که کسی نفهمد می گفت خدا نکند...
به بیمارستان که رسید سراغ پذیرش را گرفت،می دانست چه کار باید بکند،دفعه پیش که برای خدا بیامرز خانوم جون رفته بود بیمارستان گفته بودند از پذیرش بپرس کجا بستری شده؛طبقه سوم انتهای راهرو ،اگر خط قرمز را هم می گرفت به CCU می رسید،همراه قرمز رنگ پریده راهرو راهش را ادامه داد ، انتهای سالن،سمت راست،پله ها را بالا رفت تا به طبقه سوم رسید،دوباره سمت چپ،نمی دانست رنگ خط قرمز تمام شده یا او به مقصد رسیده ،به هر حال تابلوی کوچک 320 را در انتهای سالن می دید،اتاق ها را یکی یکی رد کرد ،فکر می کرد اتاق ها زیاد شدند،هر چه می رفت نمی رسید؛ 311 312 313 314،نه 313 ،انگار فکری به ذهنش رسید،به سرعت برگشت ،رنگ قرمز وسط سالن از تعجب پرید،چشمانش را بست،دیگر نه عقربه های ساعت،نه حرکت ماشین ها و نه حتی اتاق های بیمارستان برایش مهم نبود،زیر لب چیزی گفت و به یرعت از بیمارستان بیرون زد،انگار سالهاست که از اینجا کینه به دل داشته ....
چشمانش را که باز کرد یک خیابان بود که انگار به احترام کسی تعظیم کرده بود،یک پل بود،رویش نوشته بود السلام علیک یا صاحب الزمان،دو گلدسته بود، یک مسجد، یک جمکران بود...
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
لیست کل یادداشت های این وبلاگ