چقدر ساده است زیستن و چه ساده تر است مردن ...
دلم می سوزد وقتی به کودکانی فکر می کنم که در بازی های کودکانه خود شکایت نزد پدر می برند غافل از اینکه پدر...
دلم می سوزد برای دویدن ها ی کودکانه به سمت خانه ...
دلم می سوزد وقتی تصور می کنم چهره مادری را که منتظر شوهرش است تا ناهار را باهم بخورند...
باورم نمی شود...
باور نمی کنم مرگ را تا زمانی که می بینم همسایه ام را...
باور نمی کنم مرگ را تا زمانی که می بینم مرگ همسایه ام را ...
تا زمانی که می بینم شیون مادری را...
تا زمانی که می بینم گریه کودکی را...
تا زمانی که دلم می سوزد به حال یتیمان همسایه...
تا زمانی که...
نه هنوز هم باور نکرده ام مرگ را...
یعنی کی عکس من این تو جا میگیره؟
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
لیست کل یادداشت های این وبلاگ