سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار 1387 - وبلاگ به دوش

خاک صحنه

جمعه 87 خرداد 10 ساعت 2:49 صبح
<font size="2">از بیکاری شبکه‌های تلویزیون را بالا پایین می‌کردم که یکدفعه روی مثلث شیشه‌ای شبکه 5 هنگ کردم؛به نظرم یک چیزی توی دکور برنامه توی ذوق می‌زد، متوجه انگشتان رامبد جوان شدم که روی خاک میز شیشه‌ای درحال رسم اشکال مختلف بود!<br />نمی‌دانم پرخاک بودن شیشه میز را باید به حساب عجله و فورس بودن کار بگذاریم یا به حساب خاک صحنه‌ای که قرار است در این برنامه به خورد بازیگر و مجری و کارگردان و ...  بدهند.<br /><br /><p align="center"><img hspace="0" src="http://i30.tinypic.com/rs7whz.jpg" align="baseline" border="0" /></p></font>

نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


فروش یک تاریخ

پنج شنبه 87 خرداد 9 ساعت 5:43 عصر
<p>یک جام طلا که به گفته کارشناسان به دوره شاهنشاهی هخامنشیان در ایران تعلق دارد در بریتانیا به حراج گذاشته می شود. </p><p>صاحب این جام، که قدمت آن به سده های سوم یا چهارم قبل از میلاد می رسد، گفته است که این شیئی فلزی را از پدر بزرگ خود، که یک خریدار و فروشنده سیار فلزات اسقاطی و اثاثیه کهنه بود، به ارث برده و تا همین اواخر آن را فراموش کرده بود.</p><p>این جام از یک قطعه طلای یکپارچه ساخته شده و در دو طرف آن، چهره های یک زن دیده می شود که بر پیشانی آنها تصاویری از مار نقش بسته است.</p><p>این اثر باستانی توسط موسسه حراج دوک در شهر دورچستر، واقع در استان دورست بریتانیا، حراج خواهد شد و انتظار می رود به بهایی حدود پانصد هزار پوند (نزدیک به یک میلیون دلار) به فروش برود<br /></p><p align="left">منبع:<a href="www.bbc.co.uk/go/wsy/pub/rss/1.0/-/persian/arts/story/2008/05/080528_he-gold-goblet.shtml" target="_blank">بی بی سی فارسی</a></p>

نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


کوچه مینو

جمعه 87 خرداد 3 ساعت 1:51 صبح

پستچی بالاخره آدرس کوچه مینو را پیدا کرد،پلاک 6،منزل افرا؛می دانست اگر در جواب «کیه» بگوید: «از جبهه نامه دارین» علاوه بر اینکه معطل نمی شود انعام خوبی هم می گیرد.
مادر علی اجازه نداد حتی پستچی سلام کند،بلافاصله نامه را گرفت و همانجا بازش کرد،چشمانش از شادی برقی زد و حسین (پدر علی) راصدا زد؛ تعجب پستچی وقتی از بین رفت که مادر علی در جواب حسین گفته بود علی داره میاد تهران،پستچی که امضایش را گرفت راهش را کشید و رفت اما حسین هنوز هم زیر لب غر می زد:«این پسری که من میشناسم تا کلاه صدام رو غنیمت نگیره دست بردار نیست؛شاید پست نامه رو دیر آورده،آخه این بچه سه هفته پیش اینجا بود.»
مادر علی در حالی که می رفت در را برای غریبه دیگری باز کند گفت:«چکارش داری،تو هم نه به اون موقعی که پیش سید ابراهیم و حاج آقا عابدی ریش گرو می ذاشتی نفرستنش جبهه نه به حالا که از آمدنش ناراحتی،تازه مگه جای تو رو تنگ کرده؟» ؛ به قدری صدای زنگ پشت سرهم و ممتد شده بود که منتظر نشد تا بشنود حسین گفته:«من می خواستم جلو نفرستنش وگرنه منم از خدامه که پسرم سابقه جبهه داشته باشه»
دم در مینو بود_ همو که کوچه را به اسمش کرده بودند،یا نه، او را به اسم کوچه نام گذاشته بودند؛اصلا چه فرقی می کند مهم اینست که در کوچه مینو،یک مینو زندگی می کرد مثل علی،مثل سید ابراهیم که مسئول نیروی انسانی گروهان علی بود و مثل حاج آقا عابدی که علاوه بر پیشنمازی مسجد فرمانده پایگاه بسیج هم بود_مینو بازهم صدای مادر علی را شنیده بود و اینبار به بهانه آش نذری آمده بود تا ببیند جریان چیست؛در جواب مادر علی که سراغ پدر مینو را گرفته بود کمی مکث کرد و گفت :«آش هم واسه همونه،بابا سه روز پیش اعزام شدند،گفتند قراره توی گروهان علی آقا باشن؛راستی از علی آقا چه خبر؟»
باز هم مینو موفق شد معلم را فریب دهد،مینو استعداد خوبی در فریب دادن معلم ها داشت،همه هم این را می دانستند، ،همیشه نوبت انشایش که می شد با خونسردی سوالی می پرسید که معلم مجبور بود تمام زنگ راجع به آن سوال صحبت کند. کار سختی نبود.
_ خوبه؛به همه سلام رسونده،پس فردا می رسه تهران.
ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


استراتژی کودکانه

جمعه 87 خرداد 3 ساعت 1:18 صبح

من اصولا فوتبال نگاه نمی کنم ،حتی پیگیری هم نمی
کنم ؛اما وقتی بچه تر بودم می دانستم وقتی می خواهم کسی که با من رفتار خوبی ندارد
کاری را برای من بکند باید خلاف آن را از آو بخواهم...
دقیقا اتفاقی که شب
پیش برای آنلکا افتاد،دروازبان منچستر(ببخشید چون فوتبال نگاه نمی کنم اسمش را نمی
دانم) از او خواست تا توپ را به سمت راست دروازه بزند و آنلکای بخت برگشته هم مثل
بعضی از دوستان دوران کودکی ما لج کرد و صاف زد سمت چپ! و این یعنی استراتژی کودکی
مان هنوز جواب می دهد.
مثل اینکه این قضیه کودک درون جدی است!
هنوز هم دارم
به این جمله فردوسی پور فکر می کنم :«فوتبال ورزش بی رحمی است» ؛ نمی دانم منظورش
چه بود اما فکر می کنم اشتباه می کرد، اصلا ورزش بی رحم است، اصلا جام قهرمانی بی
رحم است حالا چه فوتبال باشد چه تکواندو،چه گل خوردن چلسی باشد چه ضربه پای ساعی به
حریفش در فینال المپیک،اصلا هر چیزی که برای جایزه باشد بی رحم است،بالاخره یکی می
برد و یکی می بازد و حتما بازنده قربانی این بی رحمی است...
به هر حال منچستر
قهرمان شد و خیلی ها خوشحال شدند و خیلی ها هم ناراحت و خیلی هاتر هم برایشان فرقی
نمی کرد!مبارک باشد ؛ان شاء الله قهرمانی تیم ملی!


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


طعم گس مرگ

جمعه 87 اردیبهشت 27 ساعت 3:51 عصر

به مناسبت پخش فیلم سینمایی «به جامانده» از شبکه تهران

فرض کنید یک روز صبح از خواب بلند شوید و ببینید که هنوز خوابید!
یا وقتی از خیابان رد می شوید ناگهان خودتان را ببینید که روی زمین افتاده اید و یک عده بالای سرتان ایستاده اند!
یا هنگامی که بالای درخت رفته اید تا توت بخورید جنازه خودتان را روی زمین ببینید در حالی که مقدار زیادی خون از سرتان روی زمین ریخته!
یا خیلی راحت در حال حرف زدن با دوستانتان هستید که ناگهان نگاه دوستانتان به شما عوض می شود و یک دفعه می گویند«چی شد؟» و منتظر نمی شوند تا شما بگویید «چی چی شد؟» و به سمتتان هجوم می آورند و شما که می خواهید فرار کنید می بینید که خودتان ولو شدید روی زمین و انگار که مرده اید!
یا نمی دانم یکی دیگر از حالت های مرگ را که برای هرکسی در هرحالی قابل تصور است تصور کنید...

حالا وقت آن است که یک نفر بیاید پیش شما و خودش را «کارگزار مرگ»،«نماینده خدا»،«مسئول بردن تو» یا هرچیزی و یا هرکسی که بویی از مرگ دارد کند؛چه حسی پیدا می کنید؟
البته شاید برخی ها مثل من از این جناب کارگزار-که یک شباهت هایی به عزرائیل و یا مامورین قبض روح دارد- بخواهند که به آنها مهلت بدهد تا برخی کارهایشان را انجام دهند...
هرچند فکر نمی کنم مهلتی در کار باشد چرا که اگر بود مطمئنا این جناب کارگزار به خدمتمان نمی رسید،حالا فوقش مهلت هم داد؛آنوقت می خواهید چکار کنید؟

حالا فکر کنید یک نفر بیاید تمام اینها را-در حالت سنتی اش- بنویسد -که بشود سیاحت غرب- یا -در حالت مدرنش- تبدیل به فیلم کند و از شما بخواهد که برای فهمیدن طعم مرگ خود را به جای شخصیت اصلی فیلم یا داستان بگذارید،و از شما بخواهد در آن مهلت باقی مانده کسی را پیدا کنید تا حاضر باشد به جای شما بمیرد!

کار سختی است اینکه آدم از کسانی که روزی چندین بار فدایت شوم را بر زبان می آورند بخواهد که به جای او بمیرند؛یا از پدر و مادر کسی که امیدی به زنده ماندش نیست بخواهد که فرزندشان را فدای نمردن او کنند.

اصلا زندگی هرچند تلخ، از اینجا به بعد تلخ تر است چرا که «تمام شیرینی زندگی به اینه که زمان و مکان مرگت با خبر نباشی»...
اصلا «گاهی اوقات مهلت باعث میشه که به جایی برسی که آرزوی مرگ کنی»...

و اینجاست که نویسنده از شما می خواهد «حالا که انتخاب شدی تا بدونی زمانش کی هست پس خوب تمامش کن» و همینطور از شمایی که نمی دانید زمانش کی هست می خواهد تا آنچنان زندگی کنی که گویی فرداست؛غافل از اینکه امام حسن مجتبی(علیه السلام) می گویند :«آنچنان برای زندگی بکوش که گویی تا ابد زنگی خواهی کرد،و آنچنان برای آخرتت بکوش که گویی فردا خواهی مرد.»

اما حلوای لن ترانی همان است که تا نخوری ندانی؛پس تنها راه چشیدن طعم مرگ آنست که بایستی به انتظار تا زمانش برسد و فراموش نکنی که شاید فردا باشد و شاید تا چندین هزار سال نباشد...

پ.ن
1- فیلم به جا مانده با تمام اشکال هایش باز هم برای اینکه به خودمان بیاییم خوب بود
2- اما نباید از انصاف گذشت،هیچ فیلمی به اندازه «گاهی به آسمان نگاه کن» کمال تبریزی در بیان مفهوم مرگ موفق نبود هر چند خالی از اشکال هم نبود.


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


درگذشت

شنبه 87 اردیبهشت 21 ساعت 9:44 صبح

چقدر ساده است زیستن و چه ساده تر است مردن ...
دلم می سوزد وقتی به کودکانی فکر می کنم که در بازی های کودکانه خود شکایت نزد پدر می برند غافل از اینکه پدر...
دلم می سوزد برای دویدن ها ی کودکانه به سمت خانه ...
دلم می سوزد وقتی تصور می کنم چهره مادری را که منتظر شوهرش است تا ناهار را باهم بخورند...
باورم نمی شود...
باور نمی کنم مرگ را تا زمانی که می بینم همسایه ام را...
باور نمی کنم مرگ را تا زمانی که می بینم مرگ همسایه ام را ...
تا زمانی که می بینم شیون مادری را...
تا زمانی که می بینم گریه کودکی را...
تا زمانی که دلم می سوزد به حال یتیمان همسایه...
تا زمانی که...
نه هنوز هم باور نکرده ام مرگ را...

شاید عکس خودم!

یعنی کی عکس من این تو جا میگیره؟


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


درد بی دردی....

پنج شنبه 87 اردیبهشت 12 ساعت 9:32 عصر

خیلی سخته وقتی فکر کنی موضوع تحقیق یه عده شدی...
یا اینکه بعد از مدت ها متوجه شی «خود غلط بود آنچه »می پنداشتی...
یا دروغی رو بسازی که دیگه نتونی راستش رو بگی...

و خیلی آسونه وقتی تنها نیستی...

به هر حال شکر خدا این نفس هنوز که میاد...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ستاره سهیل(اپیزود دوم)
[عناوین آرشیوشده]