سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت - وبلاگ به دوش

مجلس امام حسین(ع)٬تعطیل...

پنج شنبه 85 دی 28 ساعت 10:7 صبح

من که امسال مجلس امام حسین(ع) نمی رم...می خواد هیئت باشه...روضه باشه ...سینه زنی...یا حتی غذاخوری!
آخه این همه راه پاشم برم بشینم که چی ...یا قراره چشم و ابروی کمونی و دلربای ابالفضل(ع) رو توصیف کنن که خیلی بهترش رو می تونم پای ماهواره و توی سینما ببینم...
برم اونجا...با آهنگ قشنگ مداحیش حال کنم...خوب اونهم کاری نداره توی خونه نوار می ذارم شادش رو گوش می کنم ... آخه حیف نیست آهنگ به این قشنگی که آدم رو می رقصونه بری باهاش سینه بزنی...
فوقش اینه که می خوام برم غذای امام حسین(ع) رو بخورم دیگه...اصلا مگه این غذا با غذاهای دیگه چه فرقی داره؟...یا قیمه است...یا قرمه...حالا بعضی جاها یه چیزای دیگه هم درست می کنن که می گن محلیه...بالاخره همش غذایه و برای سیر شدن...

بالاخره ...از ما گفتن بود...من یکی که به خاطر  نوار مبتذل گوش کردن و شعرهای عاشقانه و لوس آنجلسی شنیدن پا نمی شم برم هیئت...این همه راه بری که آخرش چی ؟...برای شامش هم فکر کردم...چندتا تخم مرغ و یک قاشق روغن که توی این مملکت پیدا میشه...حالا اولش هم یه سلامی به آقا می دیم که بشه غذای امام حسین(ع)....!!


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


پست های عزادار...

دوشنبه 85 دی 25 ساعت 5:10 عصر

امروز ۲۶ ذی حجه بود یعنی ۴ روز دیگه آغاز سال جدید قمریه...
اما این بار شب سال نو هیچکس شادی نمی کنه ...هیچ کسی هم عید دیدنی نمی ره ... همه آماده می شن ...برای یک روز به یاد موندنی ...برای یکی دو ماه به یاد موندنی ... همون ماه هایی که اسلام راو زنده نگه داشته...

این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است.

یاد محرم توی این روزها بهم یه روحیه دیگه ای می ده....اصلا دوست دارم سریع محرم بشه برم تو هیئت...یکی از بچه ها می گفت ما همه کارمون هیئتیه...مثل هیئت علمی...!(شرمنده یادم اومد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم)

یادش بخیر ...
با بچه های کوچمون
چادرای مادرامون
گوشه  یک پیاده رو
تکیه علم کرده بودیم
یاد محرم کرده بودیم...

امروز اومدم وبلاگ رو سیاهپوش کنم...هر چند هنوز تا محرم چند روز دیگه مونده ولی می ریم پیشواز...
فقط یادمون نره باید توی این ماه چی کار کنیم...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


امتحان باید نوشیدنی باشد...

یکشنبه 85 دی 24 ساعت 8:48 عصر

ایتالو کالوینو، نویسنده ی معاصر ایتالیایی در داستان کوتاهی به نام «بازی»، شهری را توصیف می کند که در آن همه چیز ممنوع بود جز بازی الک دولک. در این شهر «چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گله و شکایت نداشت». «سالها گذشت تا اینکه یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچی ها را روانه ی کوچه و بازار کردند تا به مردم اطّلاع بدهند که می توانند هر کاری دلشان می خواهد بکنند».«مردم  پس از شنیدن اطّلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولکشان را از سر گرفتند». «جارچی ها دوباره اعلام کردند:"می فهمید؟ شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان می خواهد بکنید."» و مردم چه گفتند؟:«خوب! ما داریم الک دولک بازی می کنیم». جارچی ها کارهای خوب گذشته را به یاد مردم می آورند ولی اهالی گوششان بدهکار این حرفها نمی شود تا اینکه جارچی ها موضوع را به بزرگان و حاکمان شهر اطّلاع می دهند. «اُمرا گفتند:" کاری ندارد! الک دولک را ممنوع می کنیم»

دیگه نمی خوام درس بخونم....بابا خسته شدم بس که شب بیداری کشیدم و هیچی هم نمره نگرفتم...من که دیگه شب امتحان درس نمی خونم...
دیشب شاید سخت ترین و آسان ترین امتحانم رو می خوندم...خدا پدر استاد رو بیامرزه که قبل از امتحان سوال ها رو بهمون داد وگرنه با این سوالها باید چه کار می کردیم خدا می دونه...همینجوریش که توی جواشون مونده بودیم...
آخه تا کی قراره درس رو حفظ کنیم و بریم سر جلسه و تمام محفوظاتمان رو خالی کنیم و همونجا توی ورقه جا بذاریم و بیایم بیرون؟...
دیشب تازه متوجه شدم که توی این درس جامعه شناسی وسائل ارتباط جمعی چقدر می شه کار کرد چه تحلیل های جالبی کرد و چه همه مطلب که می شه فقط از یه فصلش درآورد...تازه اون هم از کتاب انگلیسی...

من که دیگه درس نمی خونم تازه اگر هم بخوام بخونم دیگه شب امتحان درس نمی خونم چه تحلیلی باشه چه حفظی و چه عملی!...بابا خوب ۱۶ هفته ناقابل رو گذاشتند برای همین کارها دیگه...

راستی شماها می دونید آخر داستان بالا چی می شه ؟...سوال امتحانمون بود...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


ایسنای پرشین بلاگ...

چهارشنبه 85 دی 20 ساعت 8:40 عصر

امروز داشتم میلم رو چک می کردم که دیدم یه نفر من رو عضو یک خبرنامه کرده و به اصطلاح من رو از آخرین نوشته اش که در مورد حسن نظری بود مطلع کرده...
اولش هم فکر می کردم باید با یک متن اعتراض آمیز روبرو بشم ...
وقتی وارد وبلاگ شدم دیدم حدسم درست بوده...یه وبلاگ که به عنوان اولین پستش حسن رو بهانه کرده بود و از عملکرد پارسی بلاگ انتقاد کرده بود...نمی دونم چرا ولی فقط سعی کردم باور کنم که با پرشین بلاگی ها رابطه نداره...
می خواستم براش کامنت بذارم و اشتباهات نوشتش رو بهش بگم اما دیدم حامد کلرجی من پیش دستی کرده جواب تمام سوال ها و شبهه ها رو داده بود...

حسن رفت ...اما یادش هنوز با وبلاگ نویس هاست...
حسن رفت ... اما من هنوز هم هروقت میام پای کامپیوتر دلم نمیاد که بهش سرنزنم...هر چند می دونم دیگه حرف های خودش نیست که اونجا نوشته می شه...
حسن رفت ... وشاید دوباره به رسم خودش با رفتنش هم همه جا رو بهم بریزه...

نمی دونم صدام رو میشنوه یا نه ...حسن آقا عید گذشته مبارک...خوش می گذره؟...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


پرواز یک محقق...

چهارشنبه 85 دی 20 ساعت 8:24 عصر

من که باورم نمی شه ...یک نفر دیگه هم رفت...هر چی می خوام از غم و غصه توی این وبلاگ ننویسم انگار نمی شه یه جورایی طلسم شدیم...
من که باورم نمی شه یه استاد دیگه هم رفت...هرچند وبلاگ نویس نبود اما خوب نویسنده که بود...مفاخر اسلام...شناخت وجود مبارک امام زمان (ع)...موعودی که جهان در انتظار اوست...نواب اربعه‌ی سفرای امام زمان (عج)...تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت...نهضت روحانیون ایران...تاریخ قم...زن در قرآن...این آخری: بانوی بانوان جهان...و آخرین کاری که نا تموم موند:دایره المعارف علوی...و چندین کتاب دیگه که اگه یه وقت هوس جمع کردن تعداشون به سرت بزنه می شه ۱۱۰ جلد کتاب...

دیروز وقتی توی مسجد دانشگاه اعلام شد که امروز تشییع جنازه ایشونه ...نمی دونستم راسته یا دروغ اما می دونستم علی دوانی کسی بود که وارد سیاست نشد و حتی به فرزندانش هم توصیه کرد وارد سیاست نشن ...همه از او به عنوان یک محقق٬دانشمند و یک مورخ اسلام نام می برند کسی که به قول ابطحی تارریخ رو خاکستری می نوشت...حالا امروز که اومدم توی اینترنت نمی تونستم باور کنم ایسنا توی اخبار سیاسی زده :«پیکر مرحوم علی دوانی به سمت قم تشییع شد

اما انگار زیاد هم دروغ نگفته بود...امروز از معاون اول رئیس جمهور گرفته تا دبیر شورای عالی امنیت ملی همه توی مسجد دانشگاه امام صادق (ع) بودند...جایی که احمدی نژاد ماه رمضان امسال اونجا بود...

امروز رفت و آمد ها توی دانشگاه ما خیلی زیاد شده بود ... بنده خد استادمون به خاطر ترافیک تشییع جنازه نیم ساعت دم در دانشگاه معطل شده بود...عکاس ها و خبرنگار ها هم که دیگه بازارشون داغ داغ بود از هر جایی استفاده می کردند تا بهتر خبر و عکس و گزارش تهیه کنند...حتی سردر دانشگاه و کیوسک های تلفن...!

بالاخره یه نفر دیگه هم رفت...اما به قول گل دختر امروز همش این جمله توی ذهنم بود که:
همگان روند و آیند و تو همچنان که هستی

من هم به صادق (از بچه های دانشگاه) به خاطر درگذشت پدربزرگش(مرحوم دوانی) تسلیت می گم...ان شاء الله که غم آخرش باشه...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


وقتی یک امل پیامی نمی فرستد...

پنج شنبه 85 دی 14 ساعت 2:32 عصر

وقتی یه نفر جامعه مجازی قم رو به هم می ریزه...
وقتی یه نفر درخواست دوستی با تو رو توی پارسی یار می ده...
وقتی یه نفر یه چیزهایی می نویسه که همه می مونن راست می گه یا اینکه داره فیلم در میاره...
وقتی برای یه نفر کامنت می ذاری و جوابت رو خیلی باحال می ده...
وقتی یه نفر ۵ اعتراف می کنه تا ...
وقتی یه نفر توی آخرین پستش ازت می خواد که براش دعا کنی زن بگیره...
وقتی یه امل مدرنیسم نشده وبلاگ می نویسه...

وقتی امروز صبح آخرین پستت رو نوشتی و وبلاگت رو از عزای یک وبلاگ نویس درآوردی...
وقتی سعی می کنی رفتن بی خداحافظی یه وبلاگ نویس رو فراموش کنی...
وقتی داری به یه وبلاگ نویس کوچولو فکر می کنی که تازه پدر ومادرش رو از دست داده...

دیگه نمی تونی باور کنی که اون علامت تعجب خوشگل که با یه نخ قرمز دوخته بودنش دیگه سراغت نمیاد..
دیگه اون پیام های همگانی به دستت نمی رسه...
دیگه نوشته های حسن نظری رو نمی خونی...

من که نمی تونم باور کنم ... اما ظاهرا باید قبول کنم...اون پیام های حسن که هیچ وقت نتونستم مسدودش کنم دیگه برام ارسال نمی شه...

هرکی می خواد هدیه تولد دوباره حسن رو بهش بده اینجا یه سر بزنه...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


چرند و ناپرند...

پنج شنبه 85 دی 14 ساعت 9:59 صبح

یه مدتیه یه غم بزرگ شبیه یک عقرب چنبره زده روی سینه ام...اصلا نمی دونم باید باهاش چی کار کنم...
چند روزیه که دارم کتاب خاطرات دکتر حسابی رو می خونم...بد جوری دلم گرفته...
یه استاد با عشق...نمی دونم تا چه حد می تونه بزرگ و بزرگ مرد باشه که تا این حد وطنش رو دوست داشته باشه

هر کی باشه می پرسه نه به اون جمله بندی اول کارت نه به این استاد عشق نوشتنت...

نوشته قبلی وبلاگم به عنوان نوشته منتخب پارسی بلاگ انتخاب شده بود...
خوبه دیگه...آدم برای بقیه تسلیت می گه اونوقت می ره صفحه اول پارسی بلاگ...
فقط یه مشکلی بود که شاید مدیران پارسی بلاگ هم متوجهش نشدند...اون هم اینه که چون من وبلاگ پارسی بلاگم رو ریدایورت کردم (یا همون منتقل کردم اینجا) هر کی اون آدرس صفحه اول پارسی بلاگ رو زده نتونسته مطلب برگزیده رو بخونه !

دیگه به این می گن یه پراکنده گویی درست و حسابی...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


وقتی یک وبلاگ نویس کوچولو...

دوشنبه 85 دی 4 ساعت 5:11 عصر

وقتی خیلی دوستشون داری که حتی بدون اجازه شون پای کامپیوتر نمی ری ....
وقتی این قدر بهشون عادت کردی که حتی هیچ چی رو جز اونها دوست نداری...
وقتی یه پدر و مادر خوب توی دنیا داری و خیلی هم دوستشون داری...

نمی دونی اگه یه وقت اونها رو نداشته باشی چی کار می کنی...
نمی دونی اگه یه روز اونها رو ازت بگیرن چطور می تونی نقاشی خوشگلت رو اسکن کنی...
نمی دونی اگه یه روز اونها رو از دست بدی شاید نتونی خبر درگذشتشون رو توی وبلاگت بنویسی...آخه همیشه اونها بودند که برات می نوشتن...یادت رفته خودت گفتی که تو فقط حرف می زنی و اونها برات می نویسن..!

به هر حال این اتفاق افتاد ...اونهایی که کمکت می کردن وبلاگ بنویسی... قالب وبلاگت رو مشخص کنی ... می بردنت بازار تا یه دست گرمکن و یه تکپوش تیم منچستر بگیری ... وحتی می بردنت مدرسه تا سرما نخوری مریضی ات بیشتر بشه...و شاید که نه حتما هزار تا کار دیگه می کردن و تو توی وبلاگت نمی نوشتی...برای همیشه از پیشت رفتن...

حالا دیگه من اصلا نمی دونم باید از اینکه یه بچه هفت ساله وبلاگ نویسه باید خوشحال باشم ...یا از اینکه یه کودک سرخوش پدر و مادرش رو از دست می ده ناراحت باشم...

شوکه شدم وقتی این خبر رو از سوزن بان شنیدم ... امیدوارم خود خدا بهش کمک کنه...

می تونید از طریق کامنت های این کوچولوی سرخوش بهش تسلیت بگین...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


آخرین سفر

یکشنبه 85 دی 3 ساعت 5:47 عصر

خیلی ناراحت بودم...اصلا حالم گرفته بود
... نه به خاطر اینکه دوباره از خونوادم و زادگاهم دور می شم...اینکه کار همیشه ام بود...بهش عادت کرده بوم.
نه به خاطر اینکه دوباره داشتم می رفتم سفر...این ثفر که همیشگی نبود دوباره بر می گردم...
نه به خاطر جدا شدن از کسانی که دوستشون داشتم و بهشون عادت کرده بودم...چون حداقل امیدوار بودم دوبره می بینمشون...
نه به خاطر تموم اینها... که به خاطر عادت کردن ...عادت کرده بودم ...به خوش گذرونی...به خواب ...به غذا ...اصلا یادم رفته بود که دو تا کتاب از دانشگاه زبان آوردم که بخونم...عادت کرده بودم...و هر موقع هم یادم می اومد که باید یه نگاه هم به کتاب هام بکنم می گفتم بابا من که چند روز دیگه وقت دارم...تا رسید روز آخر ...با خودم گفتم من که این شب آخری رو هنوز فرصت دارم ...اون هم گذشت ... گفتم اشکال نداره ...توی قطار که بیکارم...!غافل از اینکه فردا اولین کلاس ساعت ۸ صبح استاد یه ترجمه یکی از این کتاب ها رو از من می خواد...

خیلی گرفته بود...و خیلی بیشتر حالم گرفته شد وقتی یادم اومد یه سفر دیگه در پیشه که بر خلاف تموم این سفر ها دیگه برگشتی نداره...و من تا الآن ۲۰ سال فرص داشتم و هیچ کاری نکردم...نمی دونم اگه الآن که حضرت عزرائیل بهم بگه حالا نوبت توئه می تونم یه بهانه ای جور کنم که از دستش در برم یا نه؟نمی دونم می تونم توی اون چند ثانیه و یا چند صدم ثانیه کارهایی رو که باید توی این ۲۰ سال می کردم رو انجام بدم یا نه ؟من که این ۲۰ سال رو هم مثل همون یه هفته گذروندم نمی دونم توی اون قطار ابدی که من رو به سمت اون دنیا می بره وقتی برای نوشتن تکالیف عقب موندم دارم یانه؟




۱.کلرجی من کامنت گذاشته بود که ...بهتره جمله های خودش رو بخونین:
بعضی وقت ها برای ما آدمها یه چیزایی مهم می شه که ...
چه حالی می ده که دم صبح تو سرما اتوبوس رو به خاطر نماز صبحت نگه داری و سرما بخوری و بری پیش امام رضا. و دست نوازش امام رضا رو روی سرت احساس کنی..

ولی حالا من می خوام بهش بگم چه حالی میده وقتی صبح توی قطار برای نماز صبح خوا موندی و فقط وقت برای وضو گرفتن داری ...وضو بگیری و بیای توی قطار نماز بخونی ...و چه بیشتر هم حال می ده که در حالی که تمام درهای قطار بسته است قطار تا تمام شدن نماز تو ساکن ایستاده باشه و هیچ حرکتی نکنه تا یه وقت نمازت باطل بشه...
و چقدر هم البته ضدحاله وقتی می ری پیش امام رضا و یادت می ره که این ممکنه آخرین زیارتت باشه ...

راستی آخرین مطلبش رو حتما بخونین خیلی جالبه...

۲.امروز توی اوتوبوس که داشتم میامدم دانشگاه دیدم چند نفر توی اوتوبوس دارن کتاب می خونن...فکرش رو بکنین ساعت ۶ صبح که که اغلب مردم توی خونه هاشون،ماشین هاشون یا حتی اوتوبوس در حال چرت زدن و خوابیدن هستند این چند نفر داشتن کتاب می خوندند...با خودم گفتم حتما دانشجو هستن و امروز امتحان دارن...
بر گشتم پشت کابین راننده اوتوبوس نوشته بود:

هم شهریان عزیز!

لطفا کتابها را از اوتوبوس خارج نفرمائید.

                               دفتر اجرایی طرح «کتاب شهر»

۳.می گن کم بنویس تا همیشه مخاطب داشته باشی ... آخه چه کار کنم بیشتر از یه هفته بود که حرف نزده بودم ...دلم داشت می پوسید...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


«چند وقته»کسی بر نمی خیزد...

پنج شنبه 85 آذر 23 ساعت 2:52 عصر

«چند وقته» که اتاقمون خیلی به هم ریخته...باید لنگه کفش رو از زیر تخت...جوراب رو از توی یخچال ... ظرف و لیوان های کثیف رو از توی کمد... گوشی موبایل رو از توی جا کفشی و...خیلی چیزای دیگه رو از خیلی جاهای دیگه پیدا کنیم...

توی این «چند وقته» خیلی فکر کردم که چرا هیچکس به فکر این اتاق نیست و هرکسی به خودش فکر می کنه...به این نتیجه رسیدم که خوب حف هم دارن می گن به من چه مگه من کردم ... این همه من تمیز کردم یه بار هم بقیه تمیز کنن... چرا همیشه من باید به فکر این اتاق باشم...و خیلی چیزهای دیگه که من نمی دونم...

از اونجایی که همیشه می گن اول خودتون رو اصلاح کنید و بعد جامعه رو ... و از این حرف های قلمبه سلمبه متوجه شدم که چرا «چند وقته» هیچ کی به فکر این جامعه نیست...من که بلد نیستم به دختر خانومایی که موهاشون رو بیرون روسری و ... پوشوندن تذکر بدم...تو هم که فکر می کنی اگه به اون پسرایی که مزاحم ناموس مردم می شن چیزی بگی قبلش باید وصیت نامه ات رو نوشته باشی...اون بنده خدایی هم که سوار تاکسی می شه و راننده براش صدای جدیدترین ترانه...رو بلند می کنه هم که با خودش می گه اگه الآن چیزی بهش بگم منو پیاده می کنه و باید یک ساعت راه رو پیاده برم...اون یکی هم که توی اتوبوس تهران مشهد نشسته و نمازش داره قضا می شه هم می گه ولش کن یه بار که هزار بار نمی شه ٬ بعدا قضاش رو می خونم٬ کی حوصله سر و کله زدن با این راننده رو داره؟...
خلاصه هر کسی یه جوری از زیر این بار شونه خالی می کنه و نتیجش هم می شه این که آدم های نمازخون و باحجاب و حزب اللهی و توی یه کلمه «اٌمل»! رو باید گوشه مسجد پیدا کنی...

من اگر برخیزم ٬تو اگر برخیزی٬همه بر می خیزند
                                                                      من اگر بنشینم ،تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ستاره سهیل(اپیزود دوم)
[عناوین آرشیوشده]