سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسن قاسم زاده - وبلاگ به دوش

ایسنای پرشین بلاگ...

چهارشنبه 85 دی 20 ساعت 8:40 عصر

امروز داشتم میلم رو چک می کردم که دیدم یه نفر من رو عضو یک خبرنامه کرده و به اصطلاح من رو از آخرین نوشته اش که در مورد حسن نظری بود مطلع کرده...
اولش هم فکر می کردم باید با یک متن اعتراض آمیز روبرو بشم ...
وقتی وارد وبلاگ شدم دیدم حدسم درست بوده...یه وبلاگ که به عنوان اولین پستش حسن رو بهانه کرده بود و از عملکرد پارسی بلاگ انتقاد کرده بود...نمی دونم چرا ولی فقط سعی کردم باور کنم که با پرشین بلاگی ها رابطه نداره...
می خواستم براش کامنت بذارم و اشتباهات نوشتش رو بهش بگم اما دیدم حامد کلرجی من پیش دستی کرده جواب تمام سوال ها و شبهه ها رو داده بود...

حسن رفت ...اما یادش هنوز با وبلاگ نویس هاست...
حسن رفت ... اما من هنوز هم هروقت میام پای کامپیوتر دلم نمیاد که بهش سرنزنم...هر چند می دونم دیگه حرف های خودش نیست که اونجا نوشته می شه...
حسن رفت ... وشاید دوباره به رسم خودش با رفتنش هم همه جا رو بهم بریزه...

نمی دونم صدام رو میشنوه یا نه ...حسن آقا عید گذشته مبارک...خوش می گذره؟...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


پرواز یک محقق...

چهارشنبه 85 دی 20 ساعت 8:24 عصر

من که باورم نمی شه ...یک نفر دیگه هم رفت...هر چی می خوام از غم و غصه توی این وبلاگ ننویسم انگار نمی شه یه جورایی طلسم شدیم...
من که باورم نمی شه یه استاد دیگه هم رفت...هرچند وبلاگ نویس نبود اما خوب نویسنده که بود...مفاخر اسلام...شناخت وجود مبارک امام زمان (ع)...موعودی که جهان در انتظار اوست...نواب اربعه‌ی سفرای امام زمان (عج)...تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت...نهضت روحانیون ایران...تاریخ قم...زن در قرآن...این آخری: بانوی بانوان جهان...و آخرین کاری که نا تموم موند:دایره المعارف علوی...و چندین کتاب دیگه که اگه یه وقت هوس جمع کردن تعداشون به سرت بزنه می شه ۱۱۰ جلد کتاب...

دیروز وقتی توی مسجد دانشگاه اعلام شد که امروز تشییع جنازه ایشونه ...نمی دونستم راسته یا دروغ اما می دونستم علی دوانی کسی بود که وارد سیاست نشد و حتی به فرزندانش هم توصیه کرد وارد سیاست نشن ...همه از او به عنوان یک محقق٬دانشمند و یک مورخ اسلام نام می برند کسی که به قول ابطحی تارریخ رو خاکستری می نوشت...حالا امروز که اومدم توی اینترنت نمی تونستم باور کنم ایسنا توی اخبار سیاسی زده :«پیکر مرحوم علی دوانی به سمت قم تشییع شد

اما انگار زیاد هم دروغ نگفته بود...امروز از معاون اول رئیس جمهور گرفته تا دبیر شورای عالی امنیت ملی همه توی مسجد دانشگاه امام صادق (ع) بودند...جایی که احمدی نژاد ماه رمضان امسال اونجا بود...

امروز رفت و آمد ها توی دانشگاه ما خیلی زیاد شده بود ... بنده خد استادمون به خاطر ترافیک تشییع جنازه نیم ساعت دم در دانشگاه معطل شده بود...عکاس ها و خبرنگار ها هم که دیگه بازارشون داغ داغ بود از هر جایی استفاده می کردند تا بهتر خبر و عکس و گزارش تهیه کنند...حتی سردر دانشگاه و کیوسک های تلفن...!

بالاخره یه نفر دیگه هم رفت...اما به قول گل دختر امروز همش این جمله توی ذهنم بود که:
همگان روند و آیند و تو همچنان که هستی

من هم به صادق (از بچه های دانشگاه) به خاطر درگذشت پدربزرگش(مرحوم دوانی) تسلیت می گم...ان شاء الله که غم آخرش باشه...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


وقتی یک امل پیامی نمی فرستد...

پنج شنبه 85 دی 14 ساعت 2:32 عصر

وقتی یه نفر جامعه مجازی قم رو به هم می ریزه...
وقتی یه نفر درخواست دوستی با تو رو توی پارسی یار می ده...
وقتی یه نفر یه چیزهایی می نویسه که همه می مونن راست می گه یا اینکه داره فیلم در میاره...
وقتی برای یه نفر کامنت می ذاری و جوابت رو خیلی باحال می ده...
وقتی یه نفر ۵ اعتراف می کنه تا ...
وقتی یه نفر توی آخرین پستش ازت می خواد که براش دعا کنی زن بگیره...
وقتی یه امل مدرنیسم نشده وبلاگ می نویسه...

وقتی امروز صبح آخرین پستت رو نوشتی و وبلاگت رو از عزای یک وبلاگ نویس درآوردی...
وقتی سعی می کنی رفتن بی خداحافظی یه وبلاگ نویس رو فراموش کنی...
وقتی داری به یه وبلاگ نویس کوچولو فکر می کنی که تازه پدر ومادرش رو از دست داده...

دیگه نمی تونی باور کنی که اون علامت تعجب خوشگل که با یه نخ قرمز دوخته بودنش دیگه سراغت نمیاد..
دیگه اون پیام های همگانی به دستت نمی رسه...
دیگه نوشته های حسن نظری رو نمی خونی...

من که نمی تونم باور کنم ... اما ظاهرا باید قبول کنم...اون پیام های حسن که هیچ وقت نتونستم مسدودش کنم دیگه برام ارسال نمی شه...

هرکی می خواد هدیه تولد دوباره حسن رو بهش بده اینجا یه سر بزنه...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


چرند و ناپرند...

پنج شنبه 85 دی 14 ساعت 9:59 صبح

یه مدتیه یه غم بزرگ شبیه یک عقرب چنبره زده روی سینه ام...اصلا نمی دونم باید باهاش چی کار کنم...
چند روزیه که دارم کتاب خاطرات دکتر حسابی رو می خونم...بد جوری دلم گرفته...
یه استاد با عشق...نمی دونم تا چه حد می تونه بزرگ و بزرگ مرد باشه که تا این حد وطنش رو دوست داشته باشه

هر کی باشه می پرسه نه به اون جمله بندی اول کارت نه به این استاد عشق نوشتنت...

نوشته قبلی وبلاگم به عنوان نوشته منتخب پارسی بلاگ انتخاب شده بود...
خوبه دیگه...آدم برای بقیه تسلیت می گه اونوقت می ره صفحه اول پارسی بلاگ...
فقط یه مشکلی بود که شاید مدیران پارسی بلاگ هم متوجهش نشدند...اون هم اینه که چون من وبلاگ پارسی بلاگم رو ریدایورت کردم (یا همون منتقل کردم اینجا) هر کی اون آدرس صفحه اول پارسی بلاگ رو زده نتونسته مطلب برگزیده رو بخونه !

دیگه به این می گن یه پراکنده گویی درست و حسابی...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


وقتی یک وبلاگ نویس کوچولو...

دوشنبه 85 دی 4 ساعت 5:11 عصر

وقتی خیلی دوستشون داری که حتی بدون اجازه شون پای کامپیوتر نمی ری ....
وقتی این قدر بهشون عادت کردی که حتی هیچ چی رو جز اونها دوست نداری...
وقتی یه پدر و مادر خوب توی دنیا داری و خیلی هم دوستشون داری...

نمی دونی اگه یه وقت اونها رو نداشته باشی چی کار می کنی...
نمی دونی اگه یه روز اونها رو ازت بگیرن چطور می تونی نقاشی خوشگلت رو اسکن کنی...
نمی دونی اگه یه روز اونها رو از دست بدی شاید نتونی خبر درگذشتشون رو توی وبلاگت بنویسی...آخه همیشه اونها بودند که برات می نوشتن...یادت رفته خودت گفتی که تو فقط حرف می زنی و اونها برات می نویسن..!

به هر حال این اتفاق افتاد ...اونهایی که کمکت می کردن وبلاگ بنویسی... قالب وبلاگت رو مشخص کنی ... می بردنت بازار تا یه دست گرمکن و یه تکپوش تیم منچستر بگیری ... وحتی می بردنت مدرسه تا سرما نخوری مریضی ات بیشتر بشه...و شاید که نه حتما هزار تا کار دیگه می کردن و تو توی وبلاگت نمی نوشتی...برای همیشه از پیشت رفتن...

حالا دیگه من اصلا نمی دونم باید از اینکه یه بچه هفت ساله وبلاگ نویسه باید خوشحال باشم ...یا از اینکه یه کودک سرخوش پدر و مادرش رو از دست می ده ناراحت باشم...

شوکه شدم وقتی این خبر رو از سوزن بان شنیدم ... امیدوارم خود خدا بهش کمک کنه...

می تونید از طریق کامنت های این کوچولوی سرخوش بهش تسلیت بگین...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


آخرین سفر

یکشنبه 85 دی 3 ساعت 5:47 عصر

خیلی ناراحت بودم...اصلا حالم گرفته بود
... نه به خاطر اینکه دوباره از خونوادم و زادگاهم دور می شم...اینکه کار همیشه ام بود...بهش عادت کرده بوم.
نه به خاطر اینکه دوباره داشتم می رفتم سفر...این ثفر که همیشگی نبود دوباره بر می گردم...
نه به خاطر جدا شدن از کسانی که دوستشون داشتم و بهشون عادت کرده بودم...چون حداقل امیدوار بودم دوبره می بینمشون...
نه به خاطر تموم اینها... که به خاطر عادت کردن ...عادت کرده بودم ...به خوش گذرونی...به خواب ...به غذا ...اصلا یادم رفته بود که دو تا کتاب از دانشگاه زبان آوردم که بخونم...عادت کرده بودم...و هر موقع هم یادم می اومد که باید یه نگاه هم به کتاب هام بکنم می گفتم بابا من که چند روز دیگه وقت دارم...تا رسید روز آخر ...با خودم گفتم من که این شب آخری رو هنوز فرصت دارم ...اون هم گذشت ... گفتم اشکال نداره ...توی قطار که بیکارم...!غافل از اینکه فردا اولین کلاس ساعت ۸ صبح استاد یه ترجمه یکی از این کتاب ها رو از من می خواد...

خیلی گرفته بود...و خیلی بیشتر حالم گرفته شد وقتی یادم اومد یه سفر دیگه در پیشه که بر خلاف تموم این سفر ها دیگه برگشتی نداره...و من تا الآن ۲۰ سال فرص داشتم و هیچ کاری نکردم...نمی دونم اگه الآن که حضرت عزرائیل بهم بگه حالا نوبت توئه می تونم یه بهانه ای جور کنم که از دستش در برم یا نه؟نمی دونم می تونم توی اون چند ثانیه و یا چند صدم ثانیه کارهایی رو که باید توی این ۲۰ سال می کردم رو انجام بدم یا نه ؟من که این ۲۰ سال رو هم مثل همون یه هفته گذروندم نمی دونم توی اون قطار ابدی که من رو به سمت اون دنیا می بره وقتی برای نوشتن تکالیف عقب موندم دارم یانه؟




۱.کلرجی من کامنت گذاشته بود که ...بهتره جمله های خودش رو بخونین:
بعضی وقت ها برای ما آدمها یه چیزایی مهم می شه که ...
چه حالی می ده که دم صبح تو سرما اتوبوس رو به خاطر نماز صبحت نگه داری و سرما بخوری و بری پیش امام رضا. و دست نوازش امام رضا رو روی سرت احساس کنی..

ولی حالا من می خوام بهش بگم چه حالی میده وقتی صبح توی قطار برای نماز صبح خوا موندی و فقط وقت برای وضو گرفتن داری ...وضو بگیری و بیای توی قطار نماز بخونی ...و چه بیشتر هم حال می ده که در حالی که تمام درهای قطار بسته است قطار تا تمام شدن نماز تو ساکن ایستاده باشه و هیچ حرکتی نکنه تا یه وقت نمازت باطل بشه...
و چقدر هم البته ضدحاله وقتی می ری پیش امام رضا و یادت می ره که این ممکنه آخرین زیارتت باشه ...

راستی آخرین مطلبش رو حتما بخونین خیلی جالبه...

۲.امروز توی اوتوبوس که داشتم میامدم دانشگاه دیدم چند نفر توی اوتوبوس دارن کتاب می خونن...فکرش رو بکنین ساعت ۶ صبح که که اغلب مردم توی خونه هاشون،ماشین هاشون یا حتی اوتوبوس در حال چرت زدن و خوابیدن هستند این چند نفر داشتن کتاب می خوندند...با خودم گفتم حتما دانشجو هستن و امروز امتحان دارن...
بر گشتم پشت کابین راننده اوتوبوس نوشته بود:

هم شهریان عزیز!

لطفا کتابها را از اوتوبوس خارج نفرمائید.

                               دفتر اجرایی طرح «کتاب شهر»

۳.می گن کم بنویس تا همیشه مخاطب داشته باشی ... آخه چه کار کنم بیشتر از یه هفته بود که حرف نزده بودم ...دلم داشت می پوسید...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


«چند وقته»کسی بر نمی خیزد...

پنج شنبه 85 آذر 23 ساعت 2:52 عصر

«چند وقته» که اتاقمون خیلی به هم ریخته...باید لنگه کفش رو از زیر تخت...جوراب رو از توی یخچال ... ظرف و لیوان های کثیف رو از توی کمد... گوشی موبایل رو از توی جا کفشی و...خیلی چیزای دیگه رو از خیلی جاهای دیگه پیدا کنیم...

توی این «چند وقته» خیلی فکر کردم که چرا هیچکس به فکر این اتاق نیست و هرکسی به خودش فکر می کنه...به این نتیجه رسیدم که خوب حف هم دارن می گن به من چه مگه من کردم ... این همه من تمیز کردم یه بار هم بقیه تمیز کنن... چرا همیشه من باید به فکر این اتاق باشم...و خیلی چیزهای دیگه که من نمی دونم...

از اونجایی که همیشه می گن اول خودتون رو اصلاح کنید و بعد جامعه رو ... و از این حرف های قلمبه سلمبه متوجه شدم که چرا «چند وقته» هیچ کی به فکر این جامعه نیست...من که بلد نیستم به دختر خانومایی که موهاشون رو بیرون روسری و ... پوشوندن تذکر بدم...تو هم که فکر می کنی اگه به اون پسرایی که مزاحم ناموس مردم می شن چیزی بگی قبلش باید وصیت نامه ات رو نوشته باشی...اون بنده خدایی هم که سوار تاکسی می شه و راننده براش صدای جدیدترین ترانه...رو بلند می کنه هم که با خودش می گه اگه الآن چیزی بهش بگم منو پیاده می کنه و باید یک ساعت راه رو پیاده برم...اون یکی هم که توی اتوبوس تهران مشهد نشسته و نمازش داره قضا می شه هم می گه ولش کن یه بار که هزار بار نمی شه ٬ بعدا قضاش رو می خونم٬ کی حوصله سر و کله زدن با این راننده رو داره؟...
خلاصه هر کسی یه جوری از زیر این بار شونه خالی می کنه و نتیجش هم می شه این که آدم های نمازخون و باحجاب و حزب اللهی و توی یه کلمه «اٌمل»! رو باید گوشه مسجد پیدا کنی...

من اگر برخیزم ٬تو اگر برخیزی٬همه بر می خیزند
                                                                      من اگر بنشینم ،تو اگر بنشینی،چه کسی برخیزد


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


بالاخره نوشتم...

پنج شنبه 85 آذر 16 ساعت 9:3 عصر

بی صیری روزگار و کم طاقتی تقویم...
که همیشه فردا رو زمرمه می کنه...

و فردا...
که امروز رو دیروز صدا می زنه...

و روز هایی که بودن اونکه منتظر تو بمونن...
یکی یکی و با عجله دیروز می شن...

و تو که می خوای روز های سرشاری رو با خودت به فردا ببری...
فراموش نکن...
امروز اولین روز از بقیه عمرته...



خیلی وقت بود می خواستم آپ کنم... اما نمی دونم چرا دست و دلم به نوشتن نمی رفت...

شده بودم عالم بی عمل که به چه ماند ... به زنبور بی عسل...
هر جا می رفتم جار می زدم آهای آدمایی که وبلاگ دارین...! اگه به فکر وبلاگتون نیستید... به فکر کسانی باشید که اون رو می خونن...

خیلی سخته آدم به خوندن یه وبلاگ عادت کنه اما یه روز که میاد پای کامپیونر و به عشق خوندن اون وبلاگ کانکت می شه ببینه که مدیر اون وبلاگ خداحافظی کرده...
توی این مدتی که نبودم خیلی ها رفتن مثل ارمیا که تازه هم دامنش رو ثبت کرده بود...این قدر خداحافظی هاشون روم تاثیر گذاشته بود که نزدیک بود به جای این پست ، پست خداحافظی رو بنویسم...!

به هر حال به فکر یک نوسازی هایی توی وبلاگ نویسیم هستم...شما ها هم دعا کنید شاید بهتر بشه...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


اینجا...فرهنگ هایی در کارتن...

شنبه 85 آذر 4 ساعت 8:13 عصر

۱۰۰هزار متر مربع فرهنگ مکتوب ایران در بزرگراه شهید حقانی...
۱۰۰هزار متر مربع ناقابل که که یک ساختمون هشت طبقه درست افتاده وسطش...هشت طبقه ای که نصفش زیر زمینه...
۱۰۰هزار متر مربع که تا الآن ۳۳ ملیارد خرج برداشته...یعنی هر متر ۳۳۰هزار تومن...هر متری که شاید جای یک محقق،پژوهشگر یا چه می دونم شاید جای یک کتاب باشه...

اینجا همون کتابخانه ملی ایران است...همونجایی که قراره محل نگه داری تمام فرهنگ مکتوب ایران باشه...همون جایی که قراره محل جمع آوری انواع و اقسام کتب و مجلات و نشریاتی باشه که تازه منتشر می شن...مثلا همون ۳۰ عنوان کتاب جدید سال ۸۵ !!!...فقط ۳۰ عنوان در سال...؟
اینجا کتابخانه ملی ایران ...مرجع تمام محققین و پژوهشگرانی که باید آینده این مرز و بوم باشند...مرجع هایی که نمی دونم چرا هنوز توی کارتن هستند!....(قبلا فکر می کردم فقط ما دانشجوها کتاب هامون رو توی کارتن نگه داری می کنیم!)

اما یادمه که قبلا توی همین فرهنگ مکتوب خونده بودم که شاید تنها دینی که همه رو از فقیر و غنی گرفته تا رئیس و کارمند رو در مقابل خدا یکی می دونه اسلامه ...و باز هم خونده بودم که ایران ام القرای کشور های اسلامی است...
ولی نمی دونم چطور اینجا یعنی همون کتابخانه ملی ایران برای تمام ۱۵۰۰ تفری که می تونند در آن واحد از اینجا استفاده کنند یک نمازخونه ۳ طبقه داره برای ۳ طبقه رؤسا،کارمندان و مراجعان که شاید بتونی به زحمت توی این نمازخونه جا برای ۱۵۰ نفر پیدا کنی...!


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


روزهای سال 67

دوشنبه 85 آبان 29 ساعت 5:31 عصر

باز هم بوی روز های سال ۶۷ می آید ...
باز هم خیانت ...باز هم دروغ ...باز هم افترا ... از آنکه اینبار دوستمان بود...
نون...قسم به قلم..ای قلم تو دیگر چرا ..مگر نه همان نبی بود که از زبان خداوند بر تو قسم خورد..؟
آیا زخم زبان های سال ۶۷ را از یاد برده ای که چگونه در دستان پلید یک شیطان آیات شیطانی را نوشتی و نه تنها خود سوختی .. از شرم و خجالت ...عده ای را سوزاندی از خشم...و گروهی را شاد کردی از...
آیا از یاد برده ای که تا نبود این شخص لطف خدا شامل آفرینش تو نمی گشت؟
تا کی باید شاهد ندانم کاری های تو باشیم...؟تا کی می خواهی سیاه کنی و سیاه شوی؟تا کی...
نه دیگر نمی توان نشست و ساکت بود ...هر بار از سویی و هر بار از آشنایی...
اما اینبار ...دیگر قابل تحمل نیست اهانت به منشا هستی...دیگر جایز نیست سکوت در برابر منافق خودی...دیگر نباید نشست...
مسلمان کاری باید کرد...به پا خیزید و چون آن روزها مرتد را به سزای اعمالش برسانید و استکبار را چون موش به خانه های تو در توی هتل های قلب لندن و واشنگتن برانید...


نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده

نظرات دیگران [ نظر]


<   <<   6   7   8   9   10      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ستاره سهیل(اپیزود دوم)
[عناوین آرشیوشده]