نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
پستچی بالاخره آدرس کوچه مینو را پیدا کرد،پلاک 6،منزل افرا؛می دانست اگر در جواب «کیه» بگوید: «از جبهه نامه دارین» علاوه بر اینکه معطل نمی شود انعام خوبی هم می گیرد.
مادر علی اجازه نداد حتی پستچی سلام کند،بلافاصله نامه را گرفت و همانجا بازش کرد،چشمانش از شادی برقی زد و حسین (پدر علی) راصدا زد؛ تعجب پستچی وقتی از بین رفت که مادر علی در جواب حسین گفته بود علی داره میاد تهران،پستچی که امضایش را گرفت راهش را کشید و رفت اما حسین هنوز هم زیر لب غر می زد:«این پسری که من میشناسم تا کلاه صدام رو غنیمت نگیره دست بردار نیست؛شاید پست نامه رو دیر آورده،آخه این بچه سه هفته پیش اینجا بود.»
مادر علی در حالی که می رفت در را برای غریبه دیگری باز کند گفت:«چکارش داری،تو هم نه به اون موقعی که پیش سید ابراهیم و حاج آقا عابدی ریش گرو می ذاشتی نفرستنش جبهه نه به حالا که از آمدنش ناراحتی،تازه مگه جای تو رو تنگ کرده؟» ؛ به قدری صدای زنگ پشت سرهم و ممتد شده بود که منتظر نشد تا بشنود حسین گفته:«من می خواستم جلو نفرستنش وگرنه منم از خدامه که پسرم سابقه جبهه داشته باشه»
دم در مینو بود_ همو که کوچه را به اسمش کرده بودند،یا نه، او را به اسم کوچه نام گذاشته بودند؛اصلا چه فرقی می کند مهم اینست که در کوچه مینو،یک مینو زندگی می کرد مثل علی،مثل سید ابراهیم که مسئول نیروی انسانی گروهان علی بود و مثل حاج آقا عابدی که علاوه بر پیشنمازی مسجد فرمانده پایگاه بسیج هم بود_مینو بازهم صدای مادر علی را شنیده بود و اینبار به بهانه آش نذری آمده بود تا ببیند جریان چیست؛در جواب مادر علی که سراغ پدر مینو را گرفته بود کمی مکث کرد و گفت :«آش هم واسه همونه،بابا سه روز پیش اعزام شدند،گفتند قراره توی گروهان علی آقا باشن؛راستی از علی آقا چه خبر؟»
باز هم مینو موفق شد معلم را فریب دهد،مینو استعداد خوبی در فریب دادن معلم ها داشت،همه هم این را می دانستند، ،همیشه نوبت انشایش که می شد با خونسردی سوالی می پرسید که معلم مجبور بود تمام زنگ راجع به آن سوال صحبت کند. کار سختی نبود.
_ خوبه؛به همه سلام رسونده،پس فردا می رسه تهران.
ادامه مطلب...
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
من اصولا فوتبال نگاه نمی کنم ،حتی پیگیری هم نمی
کنم ؛اما وقتی بچه تر بودم می دانستم وقتی می خواهم کسی که با من رفتار خوبی ندارد
کاری را برای من بکند باید خلاف آن را از آو بخواهم...
دقیقا اتفاقی که شب
پیش برای آنلکا افتاد،دروازبان منچستر(ببخشید چون فوتبال نگاه نمی کنم اسمش را نمی
دانم) از او خواست تا توپ را به سمت راست دروازه بزند و آنلکای بخت برگشته هم مثل
بعضی از دوستان دوران کودکی ما لج کرد و صاف زد سمت چپ! و این یعنی استراتژی کودکی
مان هنوز جواب می دهد.
مثل اینکه این قضیه کودک درون جدی است!
هنوز هم دارم
به این جمله فردوسی پور فکر می کنم :«فوتبال ورزش بی رحمی است» ؛ نمی دانم منظورش
چه بود اما فکر می کنم اشتباه می کرد، اصلا ورزش بی رحم است، اصلا جام قهرمانی بی
رحم است حالا چه فوتبال باشد چه تکواندو،چه گل خوردن چلسی باشد چه ضربه پای ساعی به
حریفش در فینال المپیک،اصلا هر چیزی که برای جایزه باشد بی رحم است،بالاخره یکی می
برد و یکی می بازد و حتما بازنده قربانی این بی رحمی است...
به هر حال منچستر
قهرمان شد و خیلی ها خوشحال شدند و خیلی ها هم ناراحت و خیلی هاتر هم برایشان فرقی
نمی کرد!مبارک باشد ؛ان شاء الله قهرمانی تیم ملی!
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
به مناسبت پخش فیلم سینمایی «به جامانده» از شبکه تهران
فرض کنید یک روز صبح از خواب بلند شوید و ببینید که هنوز خوابید!
یا وقتی از خیابان رد می شوید ناگهان خودتان را ببینید که روی زمین افتاده اید و یک عده بالای سرتان ایستاده اند!
یا هنگامی که بالای درخت رفته اید تا توت بخورید جنازه خودتان را روی زمین ببینید در حالی که مقدار زیادی خون از سرتان روی زمین ریخته!
یا خیلی راحت در حال حرف زدن با دوستانتان هستید که ناگهان نگاه دوستانتان به شما عوض می شود و یک دفعه می گویند«چی شد؟» و منتظر نمی شوند تا شما بگویید «چی چی شد؟» و به سمتتان هجوم می آورند و شما که می خواهید فرار کنید می بینید که خودتان ولو شدید روی زمین و انگار که مرده اید!
یا نمی دانم یکی دیگر از حالت های مرگ را که برای هرکسی در هرحالی قابل تصور است تصور کنید...
حالا وقت آن است که یک نفر بیاید پیش شما و خودش را «کارگزار مرگ»،«نماینده خدا»،«مسئول بردن تو» یا هرچیزی و یا هرکسی که بویی از مرگ دارد کند؛چه حسی پیدا می کنید؟
البته شاید برخی ها مثل من از این جناب کارگزار-که یک شباهت هایی به عزرائیل و یا مامورین قبض روح دارد- بخواهند که به آنها مهلت بدهد تا برخی کارهایشان را انجام دهند...
هرچند فکر نمی کنم مهلتی در کار باشد چرا که اگر بود مطمئنا این جناب کارگزار به خدمتمان نمی رسید،حالا فوقش مهلت هم داد؛آنوقت می خواهید چکار کنید؟
حالا فکر کنید یک نفر بیاید تمام اینها را-در حالت سنتی اش- بنویسد -که بشود سیاحت غرب- یا -در حالت مدرنش- تبدیل به فیلم کند و از شما بخواهد که برای فهمیدن طعم مرگ خود را به جای شخصیت اصلی فیلم یا داستان بگذارید،و از شما بخواهد در آن مهلت باقی مانده کسی را پیدا کنید تا حاضر باشد به جای شما بمیرد!
کار سختی است اینکه آدم از کسانی که روزی چندین بار فدایت شوم را بر زبان می آورند بخواهد که به جای او بمیرند؛یا از پدر و مادر کسی که امیدی به زنده ماندش نیست بخواهد که فرزندشان را فدای نمردن او کنند.
اصلا زندگی هرچند تلخ، از اینجا به بعد تلخ تر است چرا که «تمام شیرینی زندگی به اینه که زمان و مکان مرگت با خبر نباشی»...
اصلا «گاهی اوقات مهلت باعث میشه که به جایی برسی که آرزوی مرگ کنی»...
و اینجاست که نویسنده از شما می خواهد «حالا که انتخاب شدی تا بدونی زمانش کی هست پس خوب تمامش کن» و همینطور از شمایی که نمی دانید زمانش کی هست می خواهد تا آنچنان زندگی کنی که گویی فرداست؛غافل از اینکه امام حسن مجتبی(علیه السلام) می گویند :«آنچنان برای زندگی بکوش که گویی تا ابد زنگی خواهی کرد،و آنچنان برای آخرتت بکوش که گویی فردا خواهی مرد.»
اما حلوای لن ترانی همان است که تا نخوری ندانی؛پس تنها راه چشیدن طعم مرگ آنست که بایستی به انتظار تا زمانش برسد و فراموش نکنی که شاید فردا باشد و شاید تا چندین هزار سال نباشد...
پ.ن
1- فیلم به جا مانده با تمام اشکال هایش باز هم برای اینکه به خودمان بیاییم خوب بود
2- اما نباید از انصاف گذشت،هیچ فیلمی به اندازه «گاهی به آسمان نگاه کن» کمال تبریزی در بیان مفهوم مرگ موفق نبود هر چند خالی از اشکال هم نبود.
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
چقدر ساده است زیستن و چه ساده تر است مردن ...
دلم می سوزد وقتی به کودکانی فکر می کنم که در بازی های کودکانه خود شکایت نزد پدر می برند غافل از اینکه پدر...
دلم می سوزد برای دویدن ها ی کودکانه به سمت خانه ...
دلم می سوزد وقتی تصور می کنم چهره مادری را که منتظر شوهرش است تا ناهار را باهم بخورند...
باورم نمی شود...
باور نمی کنم مرگ را تا زمانی که می بینم همسایه ام را...
باور نمی کنم مرگ را تا زمانی که می بینم مرگ همسایه ام را ...
تا زمانی که می بینم شیون مادری را...
تا زمانی که می بینم گریه کودکی را...
تا زمانی که دلم می سوزد به حال یتیمان همسایه...
تا زمانی که...
نه هنوز هم باور نکرده ام مرگ را...
یعنی کی عکس من این تو جا میگیره؟
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
خیلی سخته وقتی فکر کنی موضوع تحقیق یه عده شدی...
یا اینکه بعد از مدت ها متوجه شی «خود غلط بود آنچه »می پنداشتی...
یا دروغی رو بسازی که دیگه نتونی راستش رو بگی...
و خیلی آسونه وقتی تنها نیستی...
به هر حال شکر خدا این نفس هنوز که میاد...
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
گفتم آخر سال هم بنویسم اما از چه...؟
اول گفتم از امسال بنویسم که دیگر نخواهد بود... از جشنها و غمها... از پیروزی هسته ای تا انفجارهای کربلا و تا برف و سرمای زمستانی به یادماندنی اش
کمی بعد گزارش نجف زاده مرا به خود آورد که عاشقانه بنویسم از سالی که می آید...اما شاید سال دیگر بنویسم...داستان عاشقانه ای که به قول حامد همیشه آخرش خوب نخواهد بود...
اما نه بازهم دلم آرام نمی گیرد می خواهم بنویسم از آنان که هیچگاه فراموششان نمی کنم...
از آنان که امسالمان سال عزایشان بود...
می خواهم بنویم و ناسزا بگویم به امسال که چند ساعتی بیشتر از عمرش باقی نیست...
می خواهم نفرینش کنم که این چندساعتش هم زودتر تمام شود...
امسال گرچه بهار داشت... تابستان و زمستان داشت ...اما امسال خزانی داشت که رنگ زرد پاییزی خود را به روی شکوفه های گیلاس و سیب های سرخ و برف 50 سانتیمتری کم سابقه ایران به جا گذاشت....
ای امسال ،راههای دیگری هم بود تا تو را به خاطر بسپاریم ... نیازی نبود که این همه نا مهربانی کنی
به یاد همه کسانی که در لحظه سال تحویل 86 دعایشان بدرقه ایران و ایرانیان بود....
آیة الله العظمی حاج شیخ محمد فاضل موحدی لنکرانی
آیة الله العظمی میرزا جواد تبریزی
آیة الله احمد مجتهدی تهرانی
علامه سید مرتضی عسگری
آیة الله علی اکبر مشکینی
دکتر سید جعفر شهیدی
آیة الله عبدالکریم حق شناس
آیة الله هادی مروی
آیة الله محمدرضا توسلی
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
مواظب باشید دیگر خواب نبینید... خاطراتتان را هم به یاد نیاورید شاید روحی در همین حوالی باشد...
روحهای مدرن دنیای دیجیتال_ که فقط به خاطر یک مشت دستگاه که شبی 1 تا 2 میلیون هزینه نگهداریشان است_میتوانند خوابهای شما را ببینند،ناظر عینی خاطراتتان باشند،گاهی اوقات از شما محافظت کنند،سگ ها را بترسانند و حتی عاشقتان شوند...
داستان روح مهربان ابراهیم حاتمیکیا از هفته گذشته وارد سیر جدیدی شد که فکر میکنم اگر در کنار چندین مشاور پزشکی،حقوقی صحنه و ... از یک مشاور مذهبی هم استفاده میشد این سیر جدید کمی منطقیتر به نظر میرسید...(یادم باشد به 162 بگویم!)
در قسمت گذشته روح مهربان حسن گلاب_که تا اینجای فیلم در وجود داشتن و نداشتن چنین شخصیتی در خارج از فیلم شک داشتیم _وارد خاطرات گلبهار میشود و میبیند که چه اتفاقی برای این خانم دکتر خوش اقبال که روحها را می بیند افتاده است و جالبتر آنکه خود حسن هم نمیداند چگونه اینها را دیده است... وشاید جالبتر این باشد که این روح محترم عاشق هم شده... عشقی که مسلما روحانی و معنوی است چرا که عاشق یک روح است....
ای کاش حاتمیکیا کمی بیشتر به دنبال منابع دینی میرفت تا سریالی که قرار بود برای تشویق مردم به اهدای اعضا باشد حداقل خلاف واقع به نظر نرسد... هرچند من هنوز هم روی حرفم هستم... این سریال دینی نیست و قرار است داستانی تخیلی باشد برای یکی از واقعیت های اجتماعی به نام پیوند اعضا ...
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
گزیده ای از نهج البلاغه
به یاد داشته باش
آرام باش،توکل کن،تفکر کن
سپس آستین ها را بالا بزن
آنگاه دستان خدا را می بینی
که زودتر از تو دست به کار شده
منبع : مترو !
نوشته شده توسط : حسن قاسم زاده
لیست کل یادداشت های این وبلاگ